برجک
آوای کاسیان، عبدالرضا شهبازی- امروز صبح که از خیابان رد میشدم، چشمم به محمد افتاد. تکیده بود، هیچ دندانی نداشت اما در چشمهایش همان شیطنتهای سی و چند سال پیش موج میزد.
کار داشتم میخواستم جایی بروم اما محمد گویی به دنبال یک رفیق قدیمی میگشت، کسی که خاطرات مشترکش را مرور کند.
گوشه دیواری کنار خیابان نشستیم. او تعریف میکرد و من در میان روزهای پر از خاطره سالهای دهه شصت غلت میخوردم. به برجک غرب پادگان و جایی که همیشه محمد آنجا نگهبانی میداد.
محمد به دوردست خیابان خیره شد و گفت: یادت هست بچهها شب گرسنه بودند و من از کانال کولر آشپزخانه رفتم غذا بیاورم.
گفتم: آری یادم هست که تا صبح در کانال کولر گیر کردی و همهاش صدای گربه در میآوردی و صبح هم راهی بازداشتگاه شدی برای این شیرین کاریات.
محمد گفت و گفت و خودش گاهی میخندید و گاهی غمی عمیق در صورتش نمایان بود که ای کاش آن روزها تمام نمیشد.
گفت بعد از سربازی مغازه شیشهبری راه انداخته همان شغل پدرش و درآمد خوبی هم داشته. محمد دوست نداشت از زندگی و حالش بگوید.
گفت: ممیرزا یادت هست: مسئول ما بود، آدم صاف و سادهای که گاهی حرکاتش او را بیشتر دوست داشتی میکرد.
گفتم محمد ممیرزا را دیدی چطور میخواست با لندکروز از درخت تنومند کاج پادگان بالا برود.
محمد گفت شرط بسته بودم اگر با ماشین از درخت بالا برود شام دعوتش کنم.
به محمد گفتم: چند سال است مواد مصرف میکنی؟ با شوخ طبعی همیشگیاش گفت: سه ماه دیگر سی ساله میشود و اگر خدا بخواهد بازنشسته میشوم.
موقع خداحافظی محمد گفت: خدا را شکر دو ماه است؛ پاک شدم. امیدوارم این بار نلغزم.
برایش آرزوی روزهای خوبی کردم هر چند میدانستم دارم به خودم و محمد دروغ میگویم.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0